محل تبلیغات شما
دیروز و دیشب روز و شب خیلی شلوغی رو گذروندم. از کارهای شرکت و دانشجوها گرفته تا کار خونه، ساعت چهارصبح یه دوش گرفتم و تقریبا نرسیده به پنج به نوعی بیهوش شدم از خستگی. چند ساعتی خواب بودم، توی خواب و بیداری بودم که حس کردم کسی هی رومو می کشه. به سختی چشامو باز کردم. برگشتم ببینم کیه. هنوز خستگی رو توی سلول به سلول بدنم حس می کردم. یه لحظه ته دلم خالی شد. نفس بند اومد با چشمای نیمه باز در حالی که گیجِ خواب بودم، دیدم یه آدم کوچولو لبه تختم داره پتو رو

فرمانده؛ قسمت سوم

کاش بتونم مثل پدر یک فرمانده باشم ...

ردپای مهربونی های خدا

رو ,خواب ,یه ,خستگی ,توی ,سلول ,خواب بودم، ,می کردم ,حس می ,سلول بدنم ,کردم یه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها